جملات کوتاه و زیبا


سلام غریبه

 طبق معمول مامانم بابامو صدا زد که بیاد دره شیشه سس رو باز کنه

 

   پدرم بعد از کلی کلنجار رفتن نتونست دره شیشه سس رو باز کنه

 

   مادرم منو صدا زد و منم خیلی راحت درش رو باز کردم و به بابام گفتم : اینم کاری داشت

 

   پدرم لبخندی زد و گفت :

 

   یادته وقتی بچه بودی و مامانت منو صدا میزد تو زود تر از من میومدی و کلی زور میزدی تا دره شیشه سس رو باز کنی ؟؟؟!!!!!

 

   ... ... ... ... یادته نمی تونستی ...

 

   یادته من شیشه سس رو میگرفتم و کمی درش رو شل میکردم تا بازش کنی و غرورت نشکنه ...

 

   اشک تو چشمام جم شد ...

 

  نتونستم حرفی بزنم و فقط پدرم رو بغل کردم !

 

  


سکوت دوست

 

   گاهی سکوت دوست معجزه می کند و تو می آموزی که بودن همیشه در فریاد نیست.

 

 


 

 

 

عشق های امروزی

 

    عشق یعنی اینکه وقتی یه اس ام اس ازش میاد حتی قبل اینکه بدوونی چی نوشته لبخند میاد روی لبت،

 

   همینکه یه لحظه بهت فک میکرده واست اندازه یه دنیا می ارزه

 

 

 

دوستی

 

    دوستي رو از زنبور ياد نگرفتم كه وقتي از گلي

 

  جدا ميشه ميره سراغ گل ديگه.....

 

   بلكه دوستي رو از ماهي ياد گرفتم

 

 كه وقتي از آب جدا ميشه مي ميره

 

 

 

 

 

دوست داشتن

 

    دوست داشتنِ کسی که شما رو دوست نداره

 

    مثل بغل کردنِ کاکتوس می مونه

 

     هر چی محکم تر بغل کنی

 

   بیشتر آسیب میبینی ...

 

  روی دلای آدما هرگز حسابی وا نکن

 

 

 

عاشقی

 

 اگه عاشقی، سعی کن به عشقت برسی چون وقتی بره دیگه رفته.

 

 اگه عاشق نیستی پس تلاش نکن که طعمش رو بچشی.

 

 چون تلخترین شیرینی روزگاره

 

 

 


 

 

 بیمارستان و عشق

 

 از لحظه‌ای که در یکی از اتاق‌های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی‌پایانی را ادامه می‌دادند.   زن می‌خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می‌خواست او همان جا بماند

 

 از حرف‌های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم.   یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می‌خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است.   در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه‌شان زنگ می‌زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می‌شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی‌کرد: «گاو و گوسفندها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می‌روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس‌ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می‌شود. بزودی برمی گردیم...» 

 

 چند روز بعد پزشک‌ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می‌کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه‌ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره‌اش کمی درهم رفت.  بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب‌های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی‌هوش بود

 

 صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی‌توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می‌خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می‌خواست او همان جا بماند.   همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می‌زد. همان صدای بلند و همان حرف‌هایی که تکرار می‌شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می‌گذشتم داشت می‌گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می‌شود و ما برمی‌گردیم.» 

 

 نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می‌کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش می‌کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته‌ام. برای این که نگران آینده‌مان نشود، وانمود می‌کنم که دارم با تلفن حرف می‌زنم.»   در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین‌شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی‌های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می‌کرد.

 

 فقط در لحظه های دیدار و جدایی می توان به عظمت عشق نهفته در سینه پی برد

 

 


 

 

 

عشق

 

 عشق که تعریف آن برای ما این قدر سخت است، تنها تجربه بشری است که واقعا ماندگار و حقیقی است.

 

 عشق نیروی مخالف ترس است، اساس هر رابطه است، قلب خلاقیت است، و قدرت قدرت هاست.

 

 عشق پیچیده ترین موضوع بین انسان هاست، منبع خوشبختی است، انرژی است که ما را به هم متصل می سازد و درون ما خانه می کند...

 

 در نهایت عشق چیزی است که ما را به راستی میتوانیم هدیه کنیم.

 

 در دنیای مبهم، رویایی و پوچی؛ عشق منیع حقیقت است.

 

 بنابراین در مورد عشق خود نسبت به  یکدیگر خسیس نباشیم و سال جدید را با عشق شروع کنیم....

 

 

 عشق و ماندگاری

 

 عشق ماندگار نیست....ولی ماندگار عشق است

 

 

 

 

عشق های امروزی

 

 روزگاريست همه عرض بدن مي خواهند#

 

 

                      همه از دوست فقط چشم و دهن مي خواهند#

 

 

 ديو هستند ولي مثل پري مي پوشند#

 

 

                      گرگ هايي كه لباس پدري مي پوشند#

 

 

 

آنچه ديدند به مقياس نظر مي سنجند#

 

 

                     عشق ها را همه با دور كمر مي سنجند#

 

 

 

 خوب طبيعيست كه يكروزه به پايان برسد#

 

 

 

                     عشق هايي كه سر پيچ خيابان برسد#

 

 

 


 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:,ساعت 23:9 توسط javad| |


Power By: LoxBlog.Com